دیروز سر کلاس بحث نماز باران بود. بچه ها گفتند جمعه قبل بعد از نماز جمعه، نماز باران خونده شد و بعدش بجای باران ، باد شدیدی وزید. می خندیدن و می گفتن اگه یه بار دیگه نماز باران بخونن حتما طوفان میشه.
دیشب رحمت خدا نازل شد و تا نیمه شب ادامه داشت. با خودم گفتم خدا آبروی بنده هاشو میخره اگرچه روسیاه ترین باشن.
با پسر کوچولوی فامیل نزدیک که تاسوعا و عاشورای حسینی مهمون ما بود صحبت می کردم . از پیش دبستانی و دوستان و مربی پیش دبستانی. لابه لای صحبت هاش خاطره ای رو تعریف کرد که خیلی برام جالب بود.
می گفت معلممون گفته بود که امام رو بکشیم . من امام حسین رو کشیدم که دستاش رو به آسمون بود و داشت دعا می کرد .
معلممون گفت: این کیه ؟
گفتم : امام حسینه.
گفت: داره چیکار میکنه؟
گفتم داره خدارو شکر میکنه.
گفت واسه چی؟
گفتم آخه امام حسین آب پیدا کرده!!!!
می گفت معلممون منو بوسیده.
گفتم: فدای لب عطشانت یا حسین که بچه ها هم طاقت شنیدن عطش تو رو ندارن و با ذهن پاکشون می خوان قصه عطش رو خوب تموم کنن!
جای شما خالی! شب قدر بیست و یکم، مسجد محل بودیم ، همراه پسر هفت ساله فامیل نزدیک! موقع قرآن سر گذاشتن پرسید: همه دارن گریه می کنن؟
گفتم : آره.
گفت: یه دستمال بهم بده.
ما هم یه دستمال بهش دادیم. یه دفعه دیدم دستش گذاشته رو صورتش و با صدا شروع کرد مثلا گریه کردن ، اوه اوه، اوه... و بعد با دستمال می کشید رو صورتش.
با اینکه صورتم خیس اشک بود ولی از این کارش خنده ام گرفت و تا آخر مراسم اون شب تا یاد این کارش می افتادم ناخوداگاه خنده ام می گرفت. گفتم خداکنه همیشه تو این جور کارا بخوای همرنگ جماعت بشی!!!!!!!!!!
چند جلسه ای هست که دارم میرم دانشگاه . البته دقیقترش ، میرم خوابگاه دانشجویی برای گپ و گفت با دانشجوها.
راستش رو بخواهید از بین چند دانشگاهی که قرار بود بچه ها هرکدوم یکیش رو قبول کنن ، ظاهرا همه از رفتن به این دانشگاهی که ما الان داریم میریم فراری بودن ، خصوصا خود بچه های دانشجو طوری از دانشگاه ..... حرف میزدن که انگار واقعا هیچ امیدی به کار تو این دانشگاه نداشتن.
این نا امیدی اونا ، منو امیدوارتر کرد که همین دانشگاه رو انتخاب کنم. قبل از اینکه خودم بگم مسئول ......خودشون بنده رو انتخاب کردند . ما هم گفتیم به امید خدا.
شب اولی که رفتم حدود ده نفری اومده بودن. موضوع اولین جلسه رو خودم انتخاب کردم تا بعد عکس العمل هارو ببینم و بتونم تا حدودی ارزیابی کنم. البته در پایان نظرسنجی کردم . کاملا مشخص بود که بچه ها هیچ انگیزه ای برای شنیدن حرفهای بقول معروف مثبت از هر نوعی رو ندارن.
طبق نظر خودشون قرار شد جلسه بعدی راجع به روابط دختر و پسر صحبت کنیم. دو جلسه راجع به این موضوع صحبت کردیم . بچه ها حرفاشون رو زدند بعضی ها مشاوره گرفتند اما اونچه که کاملا مشهود بود اینکه واقعا تو اون جمع هیچکدوم دنبال نگاه شرع به این قضیه نبود من هم مصلحت رو در این دیدم که این موضوع رو از جنبه های دیگه ای مورد بررسی قرار بدم که البته این رویکرد بهتر جواب داد.
ولی این قضیه همچنان منو ناراحت میکنه چرا کار به جایی رسیده که اصلا برامون مهم نیست که کاری که داریم انجام میدیم مثلا رابطه من با ... چه تغییری در رابطه « من » با « خـــــــــــــدا » ایجاد میکنه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!